به نقل از سایت خوانساریها: چه زود رفتی تا دیگر نباشد کسی که برایمان خطبه نماز عید را خلاصه کند در دو ۱۰دقیقه کم نظیر؛ از عرفان عمیق و فلسفه پیچیده قنوت فطر بگوید تا حرفهای خودمانی و ساده که: «مردا! با زنهاتون مهرِبون باشید!» و سادهترش کند که: «بابا جوون! نترس، بهش بگو دوسِت دارم! نَکُنَه اذیتش کنی! بد اخلاق نباشییا».
چه زود در شبهای احیاء ماه رمضان تنهایمان گذاشتی، آنهنگامی که مسجد خلوت بود ولی شوق بودن جوانها را میشد از نِگاهَت خواند هنگامی میگفتی: »خداوند متعال به مجلس کوچک ما نظرِ خاص دارَه، جَوونا خدا اِز بابت شما به ملائک افتخار میکُنَه!»
چه زود سپری شد نمازهای جماعتی که با اتمام اذان برخی مساجد دیگر، به اتمامش رسانده بودی و به شیوه و سفارش جّد بلند مرتبهات توان و قوّت همه نمازگزاران را در نظر میگرفتی تا هیچ کس از طولانی شدن نماز به سختی نیفتد.
چه زود سپری شد نمازهای جماعتی که با اتمام اذان برخی مساجد دیگر، به اتمامش رسانده بودی و به شیوه و سفارش جّد بلند مرتبهات توان و قوّت همه نمازگزاران را در نظر میگرفتی تا هیچ کس از طولانی شدن نماز به سختی نیفتد.
چه کوتاه بود روضههای مختصر ۱۰دقیقهای بین دو نماز روزهای عاشورای هر سال و نماز جماعت روزهای محرم که مثل سحرهای احیاء بود؛ خلوت ولی بی پیرایه و دلنشین.
چه به سرعت دبیرستانیهای قدیم و بازیگوش دهه۶۰و۷۰، معلّم مهربانشان را از دست دادند، معلم محبوبی که هر پرسشی را در کلاس پاسخ میداد و یادش به خیر میگفتی سوالهایتان را روی کاغذ بنویسید تا نوجوانانِ چشم و گوش بسته آن سالها، کمینه نیازهای دینیشان را بدانند و بلوغ خود را بشناسند، در روزگاری که این جور حرفها تابوی جامعه بود و لاجرم ممنوعه!
و حیف، صد حیف که غروب پاییزی دیگری نیست تا قدم زنان از مسجد تا خانه همراهیات کنیم و برایمان حدیث بگویی در حالی که خِش خِش برگهای هزار رنگ خزان در زیر پاهایمان با صدای عصا زَدَنهایت در هم میآمیزد و بر صدای جوی آب باریک میان کوچه غلبه مییابد و همرمان بوی خاک تازه باران خورده عیشمان را کامل میکند تا هر ثانیه به مقصد نزدیکمان کند که عمر سفر کوتاه است و زندگی سفری پر رمز و راز. افسوس! چه زود دیر شد.